سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اتوبوس

همیشه به حکمت بعضی اتفاقات اعتقاد دارم . و می دانم ، زمانی که امری از سیر طبیعی خودش خارج می شود ، حتماً می خواهد اتفاقی روی دهد که جز در این مسیر ، ممکن نبوده است .

تا حالا شده بی اختیار کاری کنید ؟ مسیر همیشگی تان را تغییر دهید ، یا چیزی برخلاف روال روزمره انجام دهید ، بی آنکه خودتان بخواهید ؟

من هم دیروز وقتی از محل کارم به سمت خانه برمی گشتم ،‌ همین کار را کردم . وارد ایستگاه اتوبوس های BRT که شدم ،‌ برخلاف همیشه که در اولین ورودی می ایستادم ، به سمت دومین ورودی رفتم و منتظر آمدن اتوبوس شدم . یکی دو دقیقه طول کشید تا اتوبوس به ایستگاه رسید و توقف کرد . نیرویی ، بدون ذره ای تلاش یا ممانعت از سمت من ، مرا با عجله به سمت اتوبوس می برد . این حس را بارها تجربه کرده ام ،‌ اما هر بار برایم تازگی دارد و مرا تحت تأثیر خودش قرار می دهد. انگار که کار خاصی در اتوبوس داشته باشم و یا با دوستی قرار داشته باشم ، با هدفی که تنها برای ضمیر آگاهم نامعلوم بود ، سوار شدم و انگار به طرف نیروی آشنایی که مرا از چند دقیقه پیش به خود فرامی خواند‌ ، پرتاب شدم . به محض ورود همسایه ی طبقه ی پایینمان را دیدم که همراه با دخترش روی صندلی ، روبه روی در نشسته بودند . هر دومان از دیدن هم جا خوردیم و بیشتر ، از دیدن یکدیگر ناراحت شدیم تا خوشحال . با دیدنش حالم دگرگون شد و انگار فشار خونم بالا و پایین می شد . چقدر چهره ی این زن کریه و دیدنش زجرآور است . خیلی سخت است قاتل عزیزترین کست ، مادرت را هر روز ببینی و در هیچ محکمه ای هم نتوانی ثابت کنی که این خانواده حق زندگی را از مادر جوانت گرفته اند و راست راست دارند در خیابان های این شهر قدم می زنند . دیدن دخترش ، از دیدن خودش و شوهرش زجرآورتر است . این بچه درست زمانی که مادر من روزهای پایانی زندگی را رو به زوال طی می کرد به دنیا آمد و چند روز پس از به دنیا آمدنش ، مادرم توسط تأثیر یک فاجعه از سمت پدر این بچه ، زندگی را بدرود گفت . ده سال از این ماجرا می گذرد و هر روزی که ، این دختر را می بینم که بزرگ و بزرگ تر می شود ، احساس می کنم از رگ و پی و وجود مادر من تغذیه می کند و روز به روز بزرگتر و بالغ  می شود .

وای ! یعنی من هم ده سال پیرتر شده ام ؟...

یعنی مامان هم ده سال پوسیده تر شده است ؟

و چقدر در این ده سال همه چیز در این دنیا تغییر کرده و شاید بهتر از گذشته شده ، ولی ده سال است که چشمان مامان پر است از خاک سرد گور ؛ سردتر از تمام سال های حسرت بار زندگی اش. ای کاش حداقل این خانواده بغل گوشم نبودند . نمی دانی حتی در اوج لحظات روزمره ی زندگی نیز ، دیدن این زن و مرد ، چقدر همان لحظات بی مصرف را در نظرت سیاه می کند ! دیگر چه رسد به لحظات خوش زندگی ات . هر چند بعد از مامان ،‌همه ی لحظات خوش هم پوچ و زودگذرند . خوشی واقعی آن روزها بود که مامان بود . آن روزهایی که همه چیز سرجای خودش بود به جز مامان ، که نابه جا در این زندگی قرار گرفته بود و ما هم در پی اش ، رفتنش را سخت تر می کردیم . آن روزهایی که با تمام مشکلاتش ، بهترین روزهای دنیا بودند . همه می دانند ، وقتی همه چیز به هم ریخته ، تنها حضور مادر است که این به هم ریختگی را نیز آرام و معمولی ، و حتی دل انگیز می کند . و حالا صد افسوس ، که این روزها از همیشه به هم ریخته تر است و حتی مادر هم وجود ندارد که حداقل کمی این روزهای پر تلاطم را آرام کند !

 

                                                                               1387/5/21